استادی برای زندگی

تقدیم به دکتر ش. ، استاد درس معماری شهرسازی دانشکده فنی


- خانم، زیر سماورتو زیاد کن که دیرم شد.
دکمه ی پیراهنش را می انداخت.
- تو این شهر بلبشو، با این ترافیک مزخرفش معلوم نیست به موقع می رسم دانشکده یا نه !
۸ صبح در دانشکده فنی کلاس داشت. تا خانمش میز صبحانه را آماده کند، او لباسش را پوشیده و موهایش را شانه زده بود. آمد و سر میز نشست.
- خانم کجا ؟
- میرم بخوابم !
در حالی که لقمه ی نان پنیر در دهانش می گذاشت غرغر کرد :
- خوب برو بخواب !

۲۵ دقیقه می شد که از خانه درآمده بود ولی هنوز به بلوار کشاورز هم نرسیده بود. ترافیک سنگین بود و او همش غرغر می کرد :
- این هم شد مدیریت شهری ؟ ..دن به این شهر !
ساختمانهای نامتناسب و ناجور، خیابانهای غیر اصولی، ازدیاد اتوموبیل، وای ! که او اصلا این روند را نمی پسندید. وقتی وارد دانشگاه شد، روبروی دانشکده فنی به سختی جای پارک پیدا کرد :
- اه اه ! یک پارکینگ مجزا هم نداره !

وارد کلاس شد. دانشجویان که سروصدا می کردند با ورودش آرام نشستند. زیاد تاخیر کرده بود. پس درس را شروع کرد. از بهینه کردن دیوارهای حمال ساختمان می گفت :
- مثلا این چه کلاسی یه که دارین؟ نگاه کنین دیوارهاش آخه به این کلفتی؟ چه سقف بلند بیخودی داره ! آدم سرش گیج میره. خوب می تونستن دو طبقه اش کنن !
و رسید به مدیریت شهری :
- بیمارستان رو اینور خیابون می سازن، آزمایشگاه رو اونور، مریضو با برانکار می خوان از خیابون رد کنن ماشین میزنه له اش می کنه ! بیا ! اینم یکیش !
بچه ها که به دقت گوش می کردند، خندیدند. خودش هم خندید.
- والله ! آخه این چه شهری یه ؟
دوباره خندید. بچه ها هم خندیدند. ادامه داد :
- یا مثلا مترو ساختن ! از ایستگاهش که در میای بالا، خروجیش باز میشه تو اتوبان، یه راست میری تو اتوبان ماشین می زنه له میشی ! نه پارکینگی نه چیزی ! اینم شد مملکت؟ برو اروپا رو ببین ؟
همه خندیدند. خنده دار بود. از فرودگاه های کشور انتقاد کرد.
- فرانکفورت هم فرودگاه داره خوب. مقایسه کنین. توش همه چیز داره. هتل، فروشگاه، همه چی. حالا یه چیزی بگم ؟ میگن یه سری از این ایرانیا که می خواستن برن فرانکفورت، فکر کردن فرودگاه ، همون شهر فرانکفورته. همونجا چند روزی اتراق کردن !
قاه قاه خندید. کلاس از خنده ترکید.  ...

کلاس تمام شد. حاضر غایب کرد و از کلاس خارج شد. حالا می رفت امیر آباد، پردیس ۲ دانشکده فنی. آنجا هم یک کلاس داشت ...

در اروپا تحصیل کرده بود. امکان ماندن و زندگی در اروپا را هم داشت. ولی به کشورش باز گشته بود. با تمام نقص ها و کاستی هایش. شکوه ها و غرغر هایش هم مثل نفس کشیدن عادت لحظه ای اش شده بود. شاید اگر در اروپا بود، نظم و ترتیب و دیسیپلین آنجا، او را کسل می کرد. به هر حال، اینجا، تهران، ایران، زادگاه و وطنش بود ...

باید عجله می کرد. دیر می شد. ترافیک سنگین بود و او باید به موقع به امیر آباد می رسید. پس رفت که دوباره با خیابان های شلوغ، ترافیک، ساختمانهای کج و معوج و غیر اصولی و زشت، و شهر ناهماهنگ مواجه شود. ... دوباره می رفت که غرغر کند و ... خلاصه، دوباره می رفت که ... زندگی کند.

مهدی شادکار
چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۱
شماره ۵۰ روزنامه وقایع اتفاقیه ( اولین روزنامه دانشجویی کشور - دانشکده فنی دانشگاه تهران )

0 نظرات:

ارسال یک نظر