از سمیرا بدش می آمد ...


( تقدیم به علی همایی نژاد )


کلاس تمام شد. از کلاس که خواست خارج شود ، دیگران را دید که با سر و صدا و صحبت با همدیگر خارج می شدند. یکی دو نفر در حال درس پرسیدن از استاد بودند. یکی ادای یک شخصیت سیاسی را در می آورد و دور و بری هایش می خندیدند. چند تا از دخترها هم دسته جمعی در حالی که زیر گوش هم پچ پچ می کردند ، از کلاس خارج شدند. چشمهایش همه جا کار می کرد. جزئیات رفتار دیگران را می دید و به خاطر می سپرد. حتی سعی می کرد رفتارها را بدون صدا بنگرد. گاهی که می خواست زاویه ی دیدش را تغییر دهد، چشمهایش را می بست و پس از نشانه روی فرضی به محل دیگری ، آنرا را باز می کرد و "پلان" دیگری را می آغازید. ... اما امان از چشم آدمیزاد که همیشه لنز " نرمال " است.

همیشه دوست داشت فیلمساز شود. ولی نمی داند چرا سر از دانشکده فنی در آورده بود! شاید فرصتش دست نیامده بود. شاید اگر امکانات بهتری داشت، شاید اگر پدرش فرش فروشی داشت ...

سه چهار تا فیلمنامه نوشته بود که بلا استفاده! دستش خالی بود. می دانست که توانایی فیلم ساختن دارد ولی تنها بود ... برای همین از سمیرا بدش می آمد.

زیاد اهل صحبت نبود، و یا حاضر نبود وارد بحث های بیهوده همکلاسی ها شود. ساکت بود. حتی اگر بحث سینما مطرح می شد. اظهار نظرهایش تلگرافی بود. ولی وقتی صحبت از سمیرا می شد ... وای که چقدر از سمیرا بدش می آمد ... « سیب و تخته سیاه ، از مزخرف ترین فیلمهایی هستند که تا به حال دیده ام! او لیاقت فیلمساز شدن ندارد، حتی اگر جایزه ی خارجی گرفته باشد!»

بارها تصمیم قاطع برای ساخت یک فیلم کوتاه زیر ۲۵ دقیقه گرفته و از انجمن سینمای جوان درخواست یاری و کمک کرده بود. اما او را تحویل نگرفته بودند. ...

پدر یکی از دوستانش ، یک بنگاه معاملات ملکی داشت. پس از مدتی، پسر هم به یک بنگاهی زرنگ تبدیل شد و یک مغازه خرید و مستقل کار می کرد. البته با کوله باری از ناز شست های پدر. سمیرا را همچون آن دوست خود می انگاشت. اما نه. شاید می بایست این شهرت نامشروع او را طور دیگری تعریف می کرد ... آری، واژه را یافت :

« سمیرا یک آقازاده است » . « سمیرا یک رانت خوار سینمایی ست. بدون پدرش ، او تخته سیاه را هرگز نمی توانست بسازد».

سالهای دور ، او عاشق فیلمهای محسن مخملباف بود. ولی حالا به خاطر سمیرا، از محسن هم بدش می آمد. چه می شد که محسن پدر او بود ... و یا پدر او یک فیلمساز ... و اکنون ، یک تبعیض بود ...

از کلاس خارج شد و مستقیم به بوفه رفت. آنجا هم کلی آدم نشسته بودند و چای و کیک می خوردند. یک دختر و پسر روبروی هم نشسته بودند و چای می خوردند، شاید هم چای نمی خوردند ... به هر حال زندگی هر کدام از این آدمها خودش یک فیلم است برای خود. ولی فیلمنامه های او چیز دیگری هستند. آهی کشید و سر به زیر انداخت. تا کی می خواست با چشمانش فیلم بسازد ؟

سمیرا هر دوربینی که بخواهد دارد. دی وی کم ، مینی دی وی. و از شات فیگور گرفته تا کلوز آپ می تواند لوکیشن ها و پرسوناژ ها را بنگرد. اما چشم او همیشه لنز نرمال است. برای همین از سمیرا بدش می آمد ...

مهدی شادکار

۱۳ آذر ۱۳۸۱

وقایع اتفاقیه ( روزنامه ی دانشجویی دانشکده فنی دانشگاه تهران / شماره ی ۸۳ )

0 نظرات:

ارسال یک نظر