که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید



غرق در خواندن بود :

« سبحانك يا لا اله الا انت ، الغوث ، الغوث ، خلصنا من النار يارب.»

كه صداي در ، او را به خود آورد . اصلا تمايل به بلند شدن نداشت. هم چنان در را مي كوبيدند . پير مرد به اكراه ، كتاب مفاتيح را بست و به سختي بلند شد . زانوانش را گرفته بود . كهولت سن بود و هزار درد ! از اتاق خارج شد . با دست راستش ، گوشه ي شانه ي چپش را چنگ زد و عبايش را كه در حال افتادن بود ، سر جاي خود محكم كرد .

تا از پله ها پايين بيايد و مسافت حياط را طي كند و استخر خالي جلبك اندود را دور بزند ، يكي دو دقيقه اي گذشت . ...

در با سر و صدا باز شد . فرتوت و لاغر اندام جلوي در ايستاده بود . « سلام حاج آقا » . «عليكم السلام » . نگاه پيرمرد از سر تا پاي مرد نحيف ، سُريد . «بيا تو ، قدرت .» و قدرت داخل شد . طنين صداي پيرمرد ، باز در بين درختان لخت ، پيچپد : « دير اومدي قدرت ! قرار مون زودتر از اينا بود.» . « ببخشيد حاج آقا ؛ بچه كوچيكم مريض بود ... » . « خيلي خوب ؛ جارو رو وردار حياطو جارو كن كه كلي كار داريم » . قدرت جارو را برداشت و مشغول شد . ...

صداي اذان ظهر از داخل خانه و از راديوي پيرمرد به گوش مي رسيد ؛ پير مرد آماده ي نماز ظهر مي شد و قدرت همچنان جارو مي كرد . ...

خوب و با دقت جارو مي زد . آخر حاج آقا خانه را تميز و مرتب مي خواست ، چون آن شب قرار بود به كلي از كسبه ي بازار ، از زرگر و آهنگر و فرش فروش ، كه از دوستان و همكاران قديمي وي بودند ، افطاري بدهد .

تا پيرمرد نماز عصر را هم خواند ، قدرت حياط را حسابي جارو كرده بود . پيرمرد به حياط كه آمد ، لبخندي رضايت بخش بر لبانش نقش بست .

« قدرت ، برو داخل ، جارو برقي رو وردار ، سالن پذيرايي رو كلهم جارو كن ؛ كلي كار داريم ؛ بجنب ! » و باز گشت تا ادامه ي جوشن كبير را بخواند . تازه ، بايد يك جزء قرآن هم مي خواند . او هم كلي كار داشت . ...

هميشه در ماه رمضان ، پيرمرد عادت داشت چند روز پيش از شبهاي احياء ، جوشن كبير را چندين بار بخواند تا روان شود كه در آن شبهاي فوق الذكر ، بندهايي را در مسجد بخواند . هر چه باشد ، او از معتمدين محله ي بازار بود و نيز خوش صدا . عربي را هم بدون غلط و روان مي خواند . لذا شبهاي احياء ، ۲۰ ، ۳۰ بندي از دعا را او مي خواند و مردم « الغوث ، الغوث » مي گفتند .

...

« سبحانك يا لا اله الا انت ، الغوث ، الغوث ، خلصنا من النار يارب.» . بند آخر هم به پايان رسيد . قدرت هم جاروكشي اش تمام شده بود و دم در اتاق پيرمرد ايستاده بود . « حاج آقا تموم شد ». حاج آقا به سختي بلند شد . « دنبال من بيا آشپزخونه » . قدرت تبعيت كرد . « يا الله ... » . حاج خانم چادرش را به سر كشيد و به اتفاق يك خانم ديگر . از در ديگر آشپزخانه بيرون رفت .

«بيا اين لگن مرغها را وردار ببر تو حياط لب استخر پاك كن . تميز تميز . بدو ؛ كلي كار داريم » . قدرت به سختي لگن را بلند كرد . خيلي سنگين بود . تا به لب استخر برسد ، زوارش در رفت ! پيرمرد پشت سرش با دو لگن خالي ، در دست ، مي آمد . « چيه قدرت ؟ جون نداري چرا؟! »

قدرت به ياد آورد كه ديشب ، سحر ، او و عيالش تنها دو سيب زميني پخته با يك تكه نان خورده بودند !

« مرغها رو كه پاك مي كني ، آشغالها شو مي ريزي تو اين لگن ، رون و سينه ها شو تو اين لگن ، پاچه و بالش هم توي همين لگن . فهميدي؟ قاتي پاتي نكني ها ؟! » . . .

صداي قرآن خواندن حاج آقا به گوش قدرت هم مي رسيد . صداي خوشي داشت پيرمرد . بي خود نبود كه در مسجد ، هر سال ، جوشن كبير مي خواند . ...

يك جزء قرآن را كه خواند ، قدرت همچنان مشغول پاك كردن مرغها بود .

« قدرت فس فس نكن ! ! » . حاج آقا از پشت در نيمه باز اتاق ، كه به تراس حياط باز مي شد ، فرياد زد . سپس به آشپزخانه رفت تا سري به كارگر هاي ديگر بزند . چون حاج خانم به دو كلفت هميشگي هم گفته بود بيايند و كارها را رديف كنند و سفره را بچينند .

قدرت فريادهاي ضعيف و دور پيرمرد را از درون خانه مي شنيد . فهميد كه بايد حاج آقا هنوز در آشپزخانه باشد .

قدرت مردد بود !!

تقريبا چهار پنج ماهي مي شد كه بچه هايش مرغ نخورده بودند . همان دخترهاي كوچكش ؛ كه يكي شان آن روز از سوء تغذيه از حال رفته بود ! خوب مي دانست كه آنها نياز به غذاي مناسب دارند . تا كي نان و سيب زميني! حتي نمي توانست هفته اي ، يك وعده برنج بپزد . ...

قدرت مردد بود !!

دوباره مشغول پاك كردن مرغها شد . فكر كرد شايد حاج آقا از افطاري اش به او مقداري بدهد . مثلا دو سه وعده مرغ بدهد بگويد : « قدرت ، بگير ببر براي زن و بچه ات ». ... ولي او پيرمرد را بهتر مي شناخت ، پس آن احتمال بعيد را رد كرد . ...

چشمانش برقي زد . عزمش را جزم كرده بود . يك پلاستيك سياه از جيب شلوار رنگ و رو رفته اش بيرون آورد و چنگ زد و چند تكه سينه و ران مرغ داخل آن ريخت . در آنرا گره كرد و پاي درخت مجاور گذاشت . غافل از آنكه پيرمرد ، از پشت پنجره ي اتاق ، وي را نظاره گر بود .

« قدرت !! » حاج آقا فرياد زد ... قدرت به خود لرزيد ... روي برگرداند .

« بيا تو آشپزخونه ديگ برنج رو بذار رو اجاق . بدو كار داريم ...» قدرت نفس راحتي كشيد . پاك كردن مرغها تمام شده بود . سريع بلند شد و داخل رفت . تا قدرت ديگ برنج را جابجا كند ، پيرمرد به حياط آمد . پلاستيك سياه را برداشت و آنرا باز كرد . سر برگرداند تا مطمئن شود قدرت در حياط نيست . پس با چالاكي فراوان ، محتوي آنرا در لگن مربوطه خالي كرد . دوباره سر برگرداند و پشت سرش را نگاه كرد . كسي نبود . بيلچه اي ، كه در نزديكي اش در پاي يك بوته ي گل قرار داشت ، را برداشت و در لگن حاوي آشغالهاي مرغ كرد . بيلچه پر شد . امحاء و احشاء مرغ به همراه مقداري خونابه ، بيلچه را لبريز كرده بودند . آنرا در نايلون خالي كرد و دوباره در لگن فرو كرد و اين كار را تكرار كرد تا نايلون پر شد . در آنرا گره كرد و كنار درخت انداخت . سري تكان داده ، دوباره به اندروني بازگشت . قدرت همچنان با ديگ برنج ور مي رفت . يك ديگ بزرگ چهل پنجاه كيلويي . با هزار زحمت توانست ديگ را روي گاز پلوپز قرار دهد ... سپس به سرعت به حياط بازگشت و پلاستيك سياه ، كه كنار درخت گذاشته بود ، را برداشت و نزديك در خروجي ، پشت بوته اي از شمشاد ، پنهانش كرد .

...

هنوز يك ساعت به افطار مانده بود . مهمانها كم كم مي آمدند . اكثرا از كسبه ي بازار زرگرها بودند كه تا دكانشان را قفل بزنند و قدم زنان بسوي خانه ي حاج آقا بيايند ، ۱۰ دقيقه اي بيشتر نمي كشد . لذا زودتر مي رسيدند . ولي ديگر مدعوين حتما ديرتر مي رسيدند .

قدرت كه داشت گلها و درختهاي باغچه را آب پاشي مي كرد ، حاج آقا را ديد كه كت شلواري شيك پوشيده و عرقچين سفيد حج اش را روي تپه ي سرش گذاشته ، از مهمانها استقبال مي كند . قدرت شير را بست و شلنگ را جمع كرد . پيرمرد به سمت او آمد . « حاج آقا اجازه مي ديد؟ » خستگي در صداي قدرت ، با اندام وارفته اش ، هارموني داشت . « برو ، خسته نباشي . بيا بگير . اينم دستمزدت .» حاج آقا سه اسكناس هزار توماني را كه از جيبش در آورده بود ، به قدرت داد . « حاج آقا دفعه ي پيش ... » . « دفعه ي پيش . نه اين دفعه . خيلي فس و فس كردي . بگير از سرتم زياده ! » . قدرت پول را گرفت . حتما مرغها را هم با آن جمع زده بود . چون ديگر چانه نزد . « ديگه كي بيام ؟ براي تميز كردن استخر؟ » . « فعلا نمي خواد ديگه بياي . يه افغاني مي گيرم تيز كار كنه . برو . برو ديگه افطاره » . پيرمرد اين را گفت و روي برگرداند تا به مهمانهايش بپيوندد .

قدرت در را باز كرد . به تندي پلاستيك سياه را از پشت شمشادها برداشت و خارج شد . خوشحال بود . تصاوير خيالي مرغ سرخ شده در سفره ي افطار و چهره ي خندان عيال و شادي دخترانش در ذهن او نقش بست . مي دانست اين خيال به زودي به واقعيتي ملموس بدل خواهد شد . پس به سرعت به راه افتاد تا زودتر به خانه برسد .

پيرمرد در را باز كرد . در حالي كه دستش را ، كه يك تسبيح لاي آن گير كرده بود ، به ريش سفيد انبوهش مي كشيد ، قدرت را در ته كوچه نظاره گر بود كه سخت مي دويد !





مهدي شادكار

۱ آذر ۱۳۸۲ خورشيدي

گوهردشت

0 نظرات:

ارسال یک نظر