0 com

از بیت اللحم تا تبنین


گروهی در جشن آمدن مسیح بیت اللحم
گروهی چشمبراه آمدن مسیح تبنین ... 
شب نوئل هم گذشت ...


مهدی شادکار ، بیست و پنج دسامبر دوهزار و یازده، پاریس
http://iblog-shadkar.blogspot.com/2011/12/blog-post_8502.html


Read more »
0 com

و عیسی زاده شد ... And Christ was born



Duomo Cathedral , Milan , Italy


در شب نوئل در کلیسایی شلوغ ،
کودکی، شمعی برافروخت
و عیسی در دلش زاده شد ... 

مهدی شادکار
بامداد ۲۵ دسامبر ۲۰۱۰ - کلیسای سن ژانوییو میدان پانتئون پاریس




In Noel night, in a crowded cathedral
A little girl lit up a candle
And the Christ was born in her heart ... 

mahdi shadkar
24 December 2010
St Geneviève Cathedral, PantheonSq
Paris
Read more »
0 com

نگاه پنجره



اندرون، پر از نوری رقیق و دود پیپی غلیظ و اوای گیتار؛
بیرون، زمستانی تازه از راه رسیده ...
پنجره ی بخار گرفته، شاهد است.


م.ش. یکم زمستان نود ﭘﺎﺭﻳﺲ
Read more »
0 com

استادی برای زندگی

تقدیم به دکتر ش. ، استاد درس معماری شهرسازی دانشکده فنی


- خانم، زیر سماورتو زیاد کن که دیرم شد.
دکمه ی پیراهنش را می انداخت.
- تو این شهر بلبشو، با این ترافیک مزخرفش معلوم نیست به موقع می رسم دانشکده یا نه !
۸ صبح در دانشکده فنی کلاس داشت. تا خانمش میز صبحانه را آماده کند، او لباسش را پوشیده و موهایش را شانه زده بود. آمد و سر میز نشست.
- خانم کجا ؟
- میرم بخوابم !
در حالی که لقمه ی نان پنیر در دهانش می گذاشت غرغر کرد :
- خوب برو بخواب !

۲۵ دقیقه می شد که از خانه درآمده بود ولی هنوز به بلوار کشاورز هم نرسیده بود. ترافیک سنگین بود و او همش غرغر می کرد :
- این هم شد مدیریت شهری ؟ ..دن به این شهر !
ساختمانهای نامتناسب و ناجور، خیابانهای غیر اصولی، ازدیاد اتوموبیل، وای ! که او اصلا این روند را نمی پسندید. وقتی وارد دانشگاه شد، روبروی دانشکده فنی به سختی جای پارک پیدا کرد :
- اه اه ! یک پارکینگ مجزا هم نداره !

وارد کلاس شد. دانشجویان که سروصدا می کردند با ورودش آرام نشستند. زیاد تاخیر کرده بود. پس درس را شروع کرد. از بهینه کردن دیوارهای حمال ساختمان می گفت :
- مثلا این چه کلاسی یه که دارین؟ نگاه کنین دیوارهاش آخه به این کلفتی؟ چه سقف بلند بیخودی داره ! آدم سرش گیج میره. خوب می تونستن دو طبقه اش کنن !
و رسید به مدیریت شهری :
- بیمارستان رو اینور خیابون می سازن، آزمایشگاه رو اونور، مریضو با برانکار می خوان از خیابون رد کنن ماشین میزنه له اش می کنه ! بیا ! اینم یکیش !
بچه ها که به دقت گوش می کردند، خندیدند. خودش هم خندید.
- والله ! آخه این چه شهری یه ؟
دوباره خندید. بچه ها هم خندیدند. ادامه داد :
- یا مثلا مترو ساختن ! از ایستگاهش که در میای بالا، خروجیش باز میشه تو اتوبان، یه راست میری تو اتوبان ماشین می زنه له میشی ! نه پارکینگی نه چیزی ! اینم شد مملکت؟ برو اروپا رو ببین ؟
همه خندیدند. خنده دار بود. از فرودگاه های کشور انتقاد کرد.
- فرانکفورت هم فرودگاه داره خوب. مقایسه کنین. توش همه چیز داره. هتل، فروشگاه، همه چی. حالا یه چیزی بگم ؟ میگن یه سری از این ایرانیا که می خواستن برن فرانکفورت، فکر کردن فرودگاه ، همون شهر فرانکفورته. همونجا چند روزی اتراق کردن !
قاه قاه خندید. کلاس از خنده ترکید.  ...

کلاس تمام شد. حاضر غایب کرد و از کلاس خارج شد. حالا می رفت امیر آباد، پردیس ۲ دانشکده فنی. آنجا هم یک کلاس داشت ...

در اروپا تحصیل کرده بود. امکان ماندن و زندگی در اروپا را هم داشت. ولی به کشورش باز گشته بود. با تمام نقص ها و کاستی هایش. شکوه ها و غرغر هایش هم مثل نفس کشیدن عادت لحظه ای اش شده بود. شاید اگر در اروپا بود، نظم و ترتیب و دیسیپلین آنجا، او را کسل می کرد. به هر حال، اینجا، تهران، ایران، زادگاه و وطنش بود ...

باید عجله می کرد. دیر می شد. ترافیک سنگین بود و او باید به موقع به امیر آباد می رسید. پس رفت که دوباره با خیابان های شلوغ، ترافیک، ساختمانهای کج و معوج و غیر اصولی و زشت، و شهر ناهماهنگ مواجه شود. ... دوباره می رفت که غرغر کند و ... خلاصه، دوباره می رفت که ... زندگی کند.

مهدی شادکار
چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۱
شماره ۵۰ روزنامه وقایع اتفاقیه ( اولین روزنامه دانشجویی کشور - دانشکده فنی دانشگاه تهران )

Read more »
0 com

مدیریت منابع

تخصیص ۲۱ نفر / ساعت اشک  ِ  چشمهایم در هفته ؛
در غم او که چشمهایش،
دیگر مرا نمی بینند.

م.ش. مهر ۹۰ پاریس
Read more »
0 com

آخرین مسابقه

مغلوب مرگ شد
در نبردی نابرابر
در دقایق تلف شده

(برای شادروان ناصرخان حجازی )

م.ش. - سوم خرداد هزار و سیصد و نود
Read more »
0 com

هایکوهای امید - همدردی با بلازدگان ژاپنی



دریا و ستاره ها
ساکت تر از همیشه
شب پیش از زلزله


سونامی آمد و رفت
اشک چشمهایت اما
آوار تر است - ویران ترم کرد


هنوز بوی چای می دهد
قوری چای سالم مانده
تنها یادگار مادربزرگ


چشمهای بادامی سیاه
از غرب تا شرق کشانده بودتش
جوان ناکام


بر تکه تخته ای شناور
ساکی می نوشد کسی
« به سلامتی زندگی »


روی آوارهای خانه ای
ساکی می نوشد کسی
« به سلامتی زندگی »


بر تپه ای مشرف بر روستای سونامی زده
ساکی می نوشد کسی
« زندگی و دیگر هیچ چ چ »


مردان مشغول آوار برداري
زنان مشغول آشپزي
وقت ناهار نزديك است


زل زده به سیب زمینی ِ روی آتش
کودک زلزله زده
در فکر برنج و سوشی

مهدی شادکار
فروردین ۱۳۹۰ - پاریس
http://haikuyeomid.blogfa.com/post-2.aspx

Read more »
0 com

وصال



در دشتی، چمنزاری
در پای کوهی بلند و برفی
در خواب باهم بودیم


مهدی شادکار
۱۵ فروردین ۹۰
استراسبورگ



عکس از خودم. از یک ویدیو آرت در مرکز پمپیدوی پاریس
Read more »
0 com

نوروز گرم

چشمها بسته و آغوش گشاده
برای تابش گرمتر خورشید
نخستین بامداد بهار


مهدی شادکار - نوروز ۹۰ - پاریس


Read more »
0 com

دعا

غروب آفتاب پنهان پشت ابر ؛
" باران هم که نمی آید !  " 
در به در لحظه ی استجابت  دعا !



م.ش. ۱۱ آذر ۸۹
Read more »
0 com

هایکوهای سرد زمستانی



چشمها می بینند
بخار بازدم را ؛
بامداد  سرد  پاییزی


مهدی شادکار
۴ آبان ۸۹ - پاریس

***

دانه های برف 
و زمانی طولانی برای رقص شبانه ؛
شب  بلند  پاییزی


م.ش. ۱۱ آذر ۸۹
Read more »
0 com

مردان بی ادعا


- ممد آقا پیاده اومدی ؟

- موتور رو ازم گرفتن

- ای بابا ! پیکان رو گرفتن موتور دادن . موتور رو هم که گرفتن! آخه با این یک پا و نصفی چه جوری هر روز بیای بری؟

- دیگه دارم بازنشست می شم. مهم نیست

سوابق ۷ سال و نیم جبهه اش را که اضافه کردند، می تواند زودتر از موعد بازنشست شود. با حقوق بازنشستگی ای که اگر با حقوق اندک معلمی زنش روی هم بگذارند، می توان از پس زندگی برآمد. همیشه به زنش می گفت : نمی شه بیام تو مدرسه ی شما درس بدم؟

- آخه چی درس بدی؟

- اخلاق. سادگی. دلسوزی. رشادت. بیام از جنگ براشون تعریف کنم. آخه این اداره به چه دردی می خوره ؟ احساس بطالت می کنم . معلمی شغل انبیاست

ممد آقا از همان هایی است که کل خانه شان بار‌ ِ دو تا نیسان وانت می شود. از آنهایی که مبلمان ندارد. ماشین هم ندارد. شلوار کتانی خاکی می پوشد و پیراهنش همیشه روی شلوار است. و عینکش را با انگشتانش پاک می کند ...

- چرا امروز زود اومدی خونه ؟

- اداره خبری نبود

- ساعت کاری ات رو کم نکنن توبیخ بشی

- توبیخ بشم به درک ! بازنشست بشم راحت شم از دست این ها

- ناهار آمادس. زینب و زهرا اومدن، زیر ِ دیگ خورشت رو روشن کن گرم بشه ناهارشون رو بده. من برم کم کم مدرسه. راستی، کاوه زنگ زد. موبایلت رو بازم جا گذاشتی خونه

مثل فنر از جا پرید. ... موبایل را برداشت.

- الو ... یاالله حاجی

- و علیکم السلام . کجایی مومن؟ یک گروهان معطل تو هستن. موبایلت رو چرا جواب نمیدی ؟

- جا مونده بود خونه

- گروهان داره می ره مناطق عملیاتی . بی فرمانده مگه میشه رفت ؟

- الله اکبر ! یادم رفته بود.

- قرار بود برای چند روز دیگه برنامه ریزی کنیم. اما ما رو چه به برنامه ریزی ! گفتیم یا حسین پاشیم بریم.

- آره . دلم گرفته بود ... خور های روبروی فاو . بوی اروندرود

- احمد اونجاست .اروند بوی احمد رو میده حاج ممد .

...

سراسیمه بلند می شود .

- باید برم ایستگاه قطار ! یکی دو ساعت دیگه می رسن. اونا از تهران سوار شدن

- امان از دست این واکنش سریع هات

- خانم، ده هزار تومن پول داری به من بدی؟

عینکش را با انگشتانش تمیز می کند و به چشم می زند. موبایلش را در جیب می گذارد و پاشنه ی کفش های پاشنه خوابیده اش را بالا می کشد. تا همسرش کاسه ای آب بیاورد، او در میانه ی کوچه است .

صدای شلپ ِ آب روی آسفالت خیابان، و صدای همسرش ، بدرقه اش می کند : به احمد سلام برسون.

بیا ای دل از اینجا پر بگیریم ره کاشانه ی دیگر بگیریم

بیا گمگشته ی دیرین خود را سراغ از لاله ی پرپر بگیریم

تقدیم به حماسه آفرینان گمنام و مهجور دفاع مقدس

مهدی شادکار
۱ مهر ۱۳۸۹
Read more »
1 com

خداحافظی

لبهایت را نمی دیدم وقتی سخن می گفتی
در واپسین لحظات ... ؛
... چشمهایت را می شنیدم.



مهدی شادکار
بامداد ِ ۲۵ شهریور ۱۳۸۹ - پاریس



Read more »
0 com

آزادگان آمدند. احمد نیامد

بیست سال از بازگشت آزادگان به میهن اسلامی گذشت

آزادگان آمدند. احمد نیامد

می دانی مفقود الاثر یعنی چه ؟‌ این واژه ای نیست که بتوانی در یک جمله معنی اش کنی و برود پی کارش. اصولا معنایش را همگان نمی دانند. جای آن همسری نبودی که دختر شیرخواره اش را تا هفت سالگی بزرگ کند و هر روز چشمهایش به در خانه باشد. جای آن مادر نبودی که با چشمان قرمزش، همیشه یک بشقاب اضافه برای سفره ی شام بیاورد. و آن پدر، که هر روز در مسجد محل، با عکس جگرگوشه اش در جیب، دنبال بچه های جبهه و همرزمان فرزند بگردد تا سراغی بگیرد. و جای آن فرزند، که حتی امروز، رویاهایش را چنین می سازد، که روزی پدر نادیده اش، خواهد آمد. اگر جای اینان بوده ای، که دیگر نخوان این نوشته را. که خود حدیث مفصل می دانی.


می گفتند احمد شهید شده است. در همان عملیات والفجر ۸ در فاو. یکی از همرزمان می گفت : “من خودم دیدم بچه ها جلو رفتند و ما ۵۰۰ متر عقبتر بودیم. آن جلو در مرداب، خمپاره باران شد. همه شهید شدند. امکان ندارد اسیر شده باشند. ” اما به حاج قاسم نمی گفتند. حاج قاسم قبول نمی کرد. می گفت : ” پس جنازه اش کجاست؟ من جواب مادرش را چه دهم؟”


حاج قاسم معتمد محل بود. کاسب بود. از ستون های مسجد محل به شمار می رفت. کمک های پشت جبهه را ساماندهی می کرد. پسرش احمد، تازه دانشگاه قبول شده بود و ازدواج کرده بود. به همراه دوستانش در بسیج محل، داوطلب اعزام شد. حاج قاسم،‌ مانند دیگر بسیجیان داوطلب، او را بدرقه کرد. مانند حسین که علی اکبر را راهی میدان می کند. اما مادرش می گریست. و همسرش نیز.
...
"حتما اسیر شده است. می آید" . جنگ تمام شد. احمد نیامد. نه خودش نه پیکرش.
...

روز ۲۳ مرداد ۱۳۶۹ از رادیو اعلام شد که اسیران جنگی مبادله می شوند. مادر احمد که این خبر را شنید، زبانش بند آمده بود. حاج قاسم دختر نوه ی ۵ ساله اش را در آغوش گرفته بود و آرام می گریست. ... برای رفتن به قصر شیرین درنگ نکرد.
...
رفتن به قصر شیرین بی نتیجه بود. بازگشت. اما شنید که کاوه، دوست و همرزم احمد جزو آزادگان است که بازگشته. “دیروز آمده حاج آقا. کاوه برگشت خونه” . حاج قاسم تمام کوچه را دوید. چراغانی کرده بودند. کوچه شلوغ بود. “می خوام کاوه رو ببینم”. رفت داخل. کاوه آمد به حیاط. عصا دستش بود. یک پا نداشت. حاج قاسم او را در آغوش کشید. گریه می کرد.


- از احمد من خبر داری ؟ احمد من کجاست

کاوه بغضش ترکید : “ازش یک عالمه خاطره دارم حاج آقا. یک عالمه” . و پلاک لب پریده ی احمد را به حاج قاسم داد
....

در قطعه شهدا، روی سنگ قبر احمد نوشتند : شهید جاوید الاثر ... که زیر آن یک عالمه خاطره آرمیده بود. یک عالمه


در بیستمین سالروز بازگشت آزادگان به وطن، یاد کنیم از شهیدان گمنام و مفقود الاثر جنگ تحمیلی. فاتحه مع الصلوات


مهدی شادکار
۲۶ مرداد ۱۳۸۹

Read more »
0 com

عشوه

دستان ِ پيكرتراش ِ عاشق
جاودانه كرد
لبخند ِ عشوه گرانه ى معشوقه را



مهدی شادکار
٢٠ مرداد ٨٩
موزه لوور پاريس

Read more »
0 com

نوروزانه

هفت سين را چيده بودم
و در تيك تاك هاى پايانى
خيره به عكسى آشنا ...
...


" آغاز سال ١٣٨٩ خورشيدى "
سال نو مبارك بابابزرگ

مهدى شادكار
٢٩ اسفند ١٣٨٨ - ساعت ١٨:٤٠
اندكى پس از لحظه تحويل سال
پاریس

Read more »
0 com

ماه اسفند چشمبراه بهار است



در خانه ى ننه سرما را كوفت :


- " براى مذاكره آمده ام "
- " بر سر آزادى شكوفه هاى درختان "


اسفند ، اين را گفت و وارد شد.



مهدى شادكار
١ اسفند ١٣٨٨ خورشيدى



Read more »
0 com

دود سرما

در نیمه شب سرد پاریس

در کوچه های تنگ و برف گرفته که راه می روی

و با گام های چکمه های سنگینت ، غژغژ برف ها

دود سرد سرما را به آسمان فوت می کنی یا دود گرم پیپ را ؟


مهدی شادکار
ژانویه ۲۰۱۰
پاریس
Read more »
0 com

Attractivité

Attractivité des espaces urbains 
در سالن آمفی مدرسه معماری ، استاد شهرسازی در باب جذابیت فضاهای شهری سخن می گفت.
و امتداد محور دید من ، لا به لای گیسوان دختر ردیف جلویی گیر کرده بود.
گیسوان افشان و تاب خورده که مانند آبشاری خروشان بر روی شانه های برهنه اش فرود می آمد.
کمند است آن که وی دارد نه گیسو ...
و استاد همچنان می گفت :
Attractivité ... Attractivité


مهدی شادکار
۱۳ مهر ۱۳۸۸
مدرسه معماری پاریس ول دو سن
Read more »
0 com

بیا ای دل از اینجا پر بگیریم

به چهارراه خیابان ژاکوب و خیابان بناپارت رسیدم . دست چپ ، چند قدمی که بروی ، به مدرسه ی بوزار ( هنرهای زیبا ) می رسی . از کتابخانه ی مدرسه ی معماری پاریس مالاکه ( بوزار ) خیلی خوشم می آید . کتابخانه ، قسمتی از ساختمان بوزار است که به طریقی مدرن ، در سه طبقه بازسازی داخلی شده است . دیوارهای بتن اکسپوز دارد ، و دیوارهایی به رنگ قرمز قرمز .



پنجره های طبقه ی سوم کتابخانه ، به سمت حیاط مرکزی کوچکی باز می شوند که آب نمایی سنگی وسط آن قرار دارد ، و سه ضلع آن متشکل است از راهرو هایی سرپوشیده ، با ستون ها و طاق هایی تکرار شونده ، و مجسمه هایی که بین این ستون ها قرار گرفته اند . مجسمه هایی با فیگورهای گوناگون : ایستاده ، نشسته ، خوابیده ، نیمه برهنه ، لخت ، با عورت هویدا ، و برخی بی سر .





در طبقه ی سوم کتابخانه می نشینم . در میان انبوه کتاب های معماری اطرافم . اما ، من کتاب خود را دارم . دانشنامه ی زیبایی شناسی ...

اندیشه های افلاطون را در مذمت هنر می خوانم ...

به زیبایی می اندیشم . و به هنرمند . در این دیار ، زیبایی ها کالبدی اند . فیزیکی اند . مجسمه اند . و یا اینکه زیبایی های مدرن و پست مدرن اند : یک موقعیت بی مزه ، یا یک آنارشیسم رنگی . یک ملانژ تصادفی ، یا یک کلاژ همینطوری.

کانت بر این باور است که هنر فارغ از مفاهمه است . زیبا چیزی است که بدون مداخله ی هیچ مفهومی ، باعث خشنودی و لذت جان و روان شود . با این تعریف ، هنر مفهومی بی معناست . آیا هنر سرگرمی است ؟

در این زمانه ی عدم تعین ، هنر پوپولار را ارج می نهند . تراوشات درونی مبهم هنرمند پست مدرن را روی بوم ، یا حتی روی زمین ، هنر می خوانند و هزار سطر فلسفه بافی می کنند. مارسل دوشان ، کاسه توالتی امضا می کند و به نمایشگاه می فرستد و با یکی دو صفحه فلسفه بافی ، آنرا هنر می خوانند و ارجش می نهند.

تحلیل های منطقی و استدلالی اینها به دل آدم نمی نشیند. آثار هنری شان غریب است. به یاد این شعر می افتم که می گوید : از کوزه همان برون تراود که در اوست . از درون انسان پوچ ، پوچی بیرون می تراود.

نیچه می گوید زیبایی امری سوبژکتیو ( ذهنی ) است . زیبایی یک شیئ نیست بلکه حالتی در درون ماست .

ما برون را ننگریم و قال را ... ما درون را بنگریم و حال را


یاد تابلوهای استاد فرشچیان می افتم . موسیقی عرفانی خودمان . در دیار ما ، هنر همیشه معنایی بوده است . زیبا آن چیز غیر مادی است که انسان را از روزمرگی های روزانه و مادی بر می کند و اندکی او را به بالا می برد. به دریا می برد . به سکوت می برد . به ازل می برد . این ، هنر اهورایی است . و آفریننده ی آن ، خود باید اهورایی باشد . بی رنگ باشد از رنگارنگی تعلقات . دلش باید آینه باشد . آینه ی صافی.

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز ... نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

از پنجره ی طبقه سوم کتابخانه ، به حیاط می نگرم . دور آب نمای سنگی ، دانشجویان نشسته اند و از مجسمه ها و آب نما اسکیس می زنند . نمی دانم چرا دلم گرفته است . دم غروب هم نیست ، اما دلم گرفته است .

بیا ای دل از اینجا پر بگیریم ... ره کاشانه ی دیگر بگیریم

تلفن ویبره می زند. مامان است . از پله ها به پایین می دوم ، تا از کتابخانه بیرون روم و به حیاط مجسمه ها و آب نمای سنگی برسم ، و با او سخن بگویم . می گوید در حیاط حرم امام رضاست . می گوید می توانم سخنی بگویم تا صدایم در آنجا بپیچد .

و سخن می گویم .

و دلم پر می کشد .



مهدی شادکار

مدرسه هنرهای زیبای پاریس

پانزده مه ۲۰۰۹ ( ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸ )
Read more »
0 com

چوب کبریت سیاه

پیپ را از جیب بغل کولی ام درآوردم . با فندک روشن اش کردم و دو سه پُک به آن زدم …

در حوالی پاله رویال قدم می زدم. ویترینی انباشته از پیپ مرا به خود کشاند .

***
پیرمردی با سیگاری ، بسیار بزرگ بر لب ، و موهایی کاملا سفید و مرتب . نشسته در میان دکانی انباشته از پیپ . و زنی ایستاده در کنار در ورودی ، میانسال . زن گفت که پدرش افغانی بوده است از هرات . و پیرمرد گفت که زن ، آوازه خوان بوده است در جوانی. پُکی به سیگار برگ زد و ادامه داد « او زبان های بسیار می داند » و زن داشت در گوشه ای با تلفن سخن می گفت به زبانی غریب . از پیرمرد پرسیدم .گفت « C'est Hébrou » ( این عبری است ) .

***

زن با من فارسی سخن می گفت . دست و پا شکسته . از هر دری سخن رفت . از پرسپولیس . از اصفهان . پیرمرد اصفهان را می شناخت . پُکی به سیگار زد و گفت ۱۱۰ سال است اجدادش در این دکان پیپ می فروشند . پیپ های آنتیک . و پیپ های نو ، که زن خراطی کرده است .پیرمرد با خنده گفت که این زن ۱۱۰ سالش است. (البته منظورش دکان بود). اما من گمان کردم آن زن را می گوید. به زن اشاره کردم و گفتم که من و او ۲۵۰۰ ساله هستیم . و خندید . و زن را خوش آمد. و زن پیپ های بسیار نشانم داد .

***

وقتی وارد دکان شدم ، به فرانسه سلام دادم . و زن بلافاصله به فارسی پرسید «ایرانی هستی ؟ . » . لهجه داشت . « چشمان ایرانی با آدم حرف می زنند » به پیرمرد گفت این جمله را به فرانسه . و سخن بسیار رفت و اوقات خوش گشت .

***
پیرمرد تنبور را می شناخت . سازهای ایرانی را می شناخت . هنگام رفتن ، قول بازگشت دادم ، با تنبور . به گرمی بدرقه ام کردند . بدون اینکه پیپی خریده باشم . زن ، جعبه ای کبریت پیشکشی به من داد . باز کردم . کبریت با چوب های سیاه ، تا به حال ندیده بودم .

با خود گفتم ، این چوب کبریت های سیاه را که زن پیپ فروش در پاله رویال به من هدیه داد ، بگذارم در دلتنگی هایم ، با آن پیپ را روشن کنم .

پس ، از دکان که گام به بیرون نهادم ، پیپ را از جیب بغل کولی ام درآوردم و با چوب کبریت سیاه ، روشن اش کردم و دو سه پک به آن زدم . ...




مهدی شادکار

۱۴ آوریل ۲۰۰۹

پاله رویال - پاریس

Read more »
0 com

دختر لوور

در سالنی از سالن های موزه ی لوور ،
چهره ی دخترکی نشسته بر روی یک عسلی ،
گمارده شده به پاسبانی تابلوهای نقاشی چهره های دخترکان درباری ،
نگاهم را دزدید.
و دختر لبخند زد . و زیباتر از دخترکان درباری شد.

مهدی شادکار
آوریل ۲۰۰۹
موزه لوور پاریس
Read more »
0 com

انار



انار

آسایشگاه سالمندان ، صبح:

( یک تخت گوشه ی اتاق ، و پیرزنی فرتوت ، تاق باز روی آن ، که به سختی نفس می کشد. و پسری شش هفت ساله با یک اسباب بازی کنار تخت بازی می کند )

پیرزن ( به سختی ) : بچه جان ، یه دقه بیا اینجا کارت دارم. ( سرفه ) من که غیر از تو کسی رو ندارم. بیا ننه ( سرفه )

( کودک همچنان بی تفاوت )

پیرزن ( نالان ) : من از بابا ننه ی تو دلخوری ندارم. بذار هر جور راحتن زندگی کنن. من پیر، دست و پا گیر ، مزاحم شون بودم. باز خدا رو شکر که تو رو ماهی یه دفعه می یارن ببینمت. ولی خودشون چرا زود رفتن ؟ نمی خوان منو زیاد ببینن ؟

( پیرزن گریه می کند. کودک، اسباب بازی را رها می کند و ایستاده به پیرزن زل می زند. سپس به سوی پیرزن دویده و وی را در آغوش می گیرد )

آسایشگاه سالمندان ، عصر:

( پیرزن همچنان روی تخت. کودک، قلمی در دست دارد و هر از چندگاهی کاغذی را خط خطی می کند و گاه به بیرون از پنجره می نگرد )

پیرزن : خوب ، نوشتی ؟

( کودک سر تکان می دهد )

پیرزن : بنویس اون ترمه ی زری دوزی یزدی هم مال خواهرت ثریا. هر وقت عروسی کرد بهش بدن. نوشتی ؟ خوب بارک الله. اون قرآن خطی بابا بزرگ خدابیامرزتم مال ناصر. قربون نماز خوندنش برم من ( سرفه ) نوشتی ؟ خوب فقط موندی تو ! قربونت برم که داری وصیت نامه ام رو می نویسی. آخه من که به کس دیگه اطمینون ندارم که.

( کودک بی توجه به پیرزن، از پنجره به بیرون می نگرد )

پیرزن : یادته چقدر از عصا و عینک و کلاه شاپوی بابابزرگت خوشت می اومد ؟ اونا رو هم بنویس برای خودت. مال مال خودت. تازه درخت انار خونمون یادته ؟ هر وقت می اومدی برات انار می چیدم پاره می کردم می خوردی ؟ مثل انارهای درخت های اینجا.

( پیرزن به بیرون از پنجره می نگرد. در محوطه ی آسایشگاه، چندین درخت انار هست و میوه هایش از آن آویزان )

پیرزن : از انارهای اینجا خوردی ؟ ( کودک با سر نفی می کند )

پیرزن : الهی فدات شم. قدت نرسید بهشون ؟ عوضش من یه دونه دارم. بیا بگیر.

( پیرزن دست زیر بالش می کند و اناری به کودک می دهد. کودک صورت پیرزن را ماچ می کند ، و انار را می گیرد )

آسایشگاه سالمندان ، شب :

( دو مرد جسد پیرزن را روی برانکار می گذارند و از اتاق خارج می شوند )

در محوطه ی آسایشگاه یک آمبولانس قرار دارد که کارکنان آسایشگاه آنرا احاطه کرده اند. هنگامی که می خواهند جسد را در آمبولانس قرار دهند، یکی از پرستاران متوجه کاغذی مچاله شده در دست پیرزن می شود. آنرا به سختی از پنجه ی بسته ی او بیرون می کشد. جسد در آمبولانس قرار می گیرد و آمبولانس به راه می افتد. ولی پیش از آنکه خیلی دور شود، پرستار می تواند در نور کم چراغ های آمبولانس ، جمله ای کوتاه را درمیان کاغذ مچاله و خط خطی شده ، ببیند ...

" مامان انار دارد "

مهدی شادکار

دی ۱۳۸۱

وقایع اتفاقیه ( روزنامه ی دانشجویی دانشکده فنی دانشگاه تهران / شماره ی ؟؟؟ )
Read more »
0 com

از سمیرا بدش می آمد ...


( تقدیم به علی همایی نژاد )


کلاس تمام شد. از کلاس که خواست خارج شود ، دیگران را دید که با سر و صدا و صحبت با همدیگر خارج می شدند. یکی دو نفر در حال درس پرسیدن از استاد بودند. یکی ادای یک شخصیت سیاسی را در می آورد و دور و بری هایش می خندیدند. چند تا از دخترها هم دسته جمعی در حالی که زیر گوش هم پچ پچ می کردند ، از کلاس خارج شدند. چشمهایش همه جا کار می کرد. جزئیات رفتار دیگران را می دید و به خاطر می سپرد. حتی سعی می کرد رفتارها را بدون صدا بنگرد. گاهی که می خواست زاویه ی دیدش را تغییر دهد، چشمهایش را می بست و پس از نشانه روی فرضی به محل دیگری ، آنرا را باز می کرد و "پلان" دیگری را می آغازید. ... اما امان از چشم آدمیزاد که همیشه لنز " نرمال " است.

همیشه دوست داشت فیلمساز شود. ولی نمی داند چرا سر از دانشکده فنی در آورده بود! شاید فرصتش دست نیامده بود. شاید اگر امکانات بهتری داشت، شاید اگر پدرش فرش فروشی داشت ...

سه چهار تا فیلمنامه نوشته بود که بلا استفاده! دستش خالی بود. می دانست که توانایی فیلم ساختن دارد ولی تنها بود ... برای همین از سمیرا بدش می آمد.

زیاد اهل صحبت نبود، و یا حاضر نبود وارد بحث های بیهوده همکلاسی ها شود. ساکت بود. حتی اگر بحث سینما مطرح می شد. اظهار نظرهایش تلگرافی بود. ولی وقتی صحبت از سمیرا می شد ... وای که چقدر از سمیرا بدش می آمد ... « سیب و تخته سیاه ، از مزخرف ترین فیلمهایی هستند که تا به حال دیده ام! او لیاقت فیلمساز شدن ندارد، حتی اگر جایزه ی خارجی گرفته باشد!»

بارها تصمیم قاطع برای ساخت یک فیلم کوتاه زیر ۲۵ دقیقه گرفته و از انجمن سینمای جوان درخواست یاری و کمک کرده بود. اما او را تحویل نگرفته بودند. ...

پدر یکی از دوستانش ، یک بنگاه معاملات ملکی داشت. پس از مدتی، پسر هم به یک بنگاهی زرنگ تبدیل شد و یک مغازه خرید و مستقل کار می کرد. البته با کوله باری از ناز شست های پدر. سمیرا را همچون آن دوست خود می انگاشت. اما نه. شاید می بایست این شهرت نامشروع او را طور دیگری تعریف می کرد ... آری، واژه را یافت :

« سمیرا یک آقازاده است » . « سمیرا یک رانت خوار سینمایی ست. بدون پدرش ، او تخته سیاه را هرگز نمی توانست بسازد».

سالهای دور ، او عاشق فیلمهای محسن مخملباف بود. ولی حالا به خاطر سمیرا، از محسن هم بدش می آمد. چه می شد که محسن پدر او بود ... و یا پدر او یک فیلمساز ... و اکنون ، یک تبعیض بود ...

از کلاس خارج شد و مستقیم به بوفه رفت. آنجا هم کلی آدم نشسته بودند و چای و کیک می خوردند. یک دختر و پسر روبروی هم نشسته بودند و چای می خوردند، شاید هم چای نمی خوردند ... به هر حال زندگی هر کدام از این آدمها خودش یک فیلم است برای خود. ولی فیلمنامه های او چیز دیگری هستند. آهی کشید و سر به زیر انداخت. تا کی می خواست با چشمانش فیلم بسازد ؟

سمیرا هر دوربینی که بخواهد دارد. دی وی کم ، مینی دی وی. و از شات فیگور گرفته تا کلوز آپ می تواند لوکیشن ها و پرسوناژ ها را بنگرد. اما چشم او همیشه لنز نرمال است. برای همین از سمیرا بدش می آمد ...

مهدی شادکار

۱۳ آذر ۱۳۸۱

وقایع اتفاقیه ( روزنامه ی دانشجویی دانشکده فنی دانشگاه تهران / شماره ی ۸۳ )
Read more »
0 com

که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید



غرق در خواندن بود :

« سبحانك يا لا اله الا انت ، الغوث ، الغوث ، خلصنا من النار يارب.»

كه صداي در ، او را به خود آورد . اصلا تمايل به بلند شدن نداشت. هم چنان در را مي كوبيدند . پير مرد به اكراه ، كتاب مفاتيح را بست و به سختي بلند شد . زانوانش را گرفته بود . كهولت سن بود و هزار درد ! از اتاق خارج شد . با دست راستش ، گوشه ي شانه ي چپش را چنگ زد و عبايش را كه در حال افتادن بود ، سر جاي خود محكم كرد .

تا از پله ها پايين بيايد و مسافت حياط را طي كند و استخر خالي جلبك اندود را دور بزند ، يكي دو دقيقه اي گذشت . ...

در با سر و صدا باز شد . فرتوت و لاغر اندام جلوي در ايستاده بود . « سلام حاج آقا » . «عليكم السلام » . نگاه پيرمرد از سر تا پاي مرد نحيف ، سُريد . «بيا تو ، قدرت .» و قدرت داخل شد . طنين صداي پيرمرد ، باز در بين درختان لخت ، پيچپد : « دير اومدي قدرت ! قرار مون زودتر از اينا بود.» . « ببخشيد حاج آقا ؛ بچه كوچيكم مريض بود ... » . « خيلي خوب ؛ جارو رو وردار حياطو جارو كن كه كلي كار داريم » . قدرت جارو را برداشت و مشغول شد . ...

صداي اذان ظهر از داخل خانه و از راديوي پيرمرد به گوش مي رسيد ؛ پير مرد آماده ي نماز ظهر مي شد و قدرت همچنان جارو مي كرد . ...

خوب و با دقت جارو مي زد . آخر حاج آقا خانه را تميز و مرتب مي خواست ، چون آن شب قرار بود به كلي از كسبه ي بازار ، از زرگر و آهنگر و فرش فروش ، كه از دوستان و همكاران قديمي وي بودند ، افطاري بدهد .

تا پيرمرد نماز عصر را هم خواند ، قدرت حياط را حسابي جارو كرده بود . پيرمرد به حياط كه آمد ، لبخندي رضايت بخش بر لبانش نقش بست .

« قدرت ، برو داخل ، جارو برقي رو وردار ، سالن پذيرايي رو كلهم جارو كن ؛ كلي كار داريم ؛ بجنب ! » و باز گشت تا ادامه ي جوشن كبير را بخواند . تازه ، بايد يك جزء قرآن هم مي خواند . او هم كلي كار داشت . ...

هميشه در ماه رمضان ، پيرمرد عادت داشت چند روز پيش از شبهاي احياء ، جوشن كبير را چندين بار بخواند تا روان شود كه در آن شبهاي فوق الذكر ، بندهايي را در مسجد بخواند . هر چه باشد ، او از معتمدين محله ي بازار بود و نيز خوش صدا . عربي را هم بدون غلط و روان مي خواند . لذا شبهاي احياء ، ۲۰ ، ۳۰ بندي از دعا را او مي خواند و مردم « الغوث ، الغوث » مي گفتند .

...

« سبحانك يا لا اله الا انت ، الغوث ، الغوث ، خلصنا من النار يارب.» . بند آخر هم به پايان رسيد . قدرت هم جاروكشي اش تمام شده بود و دم در اتاق پيرمرد ايستاده بود . « حاج آقا تموم شد ». حاج آقا به سختي بلند شد . « دنبال من بيا آشپزخونه » . قدرت تبعيت كرد . « يا الله ... » . حاج خانم چادرش را به سر كشيد و به اتفاق يك خانم ديگر . از در ديگر آشپزخانه بيرون رفت .

«بيا اين لگن مرغها را وردار ببر تو حياط لب استخر پاك كن . تميز تميز . بدو ؛ كلي كار داريم » . قدرت به سختي لگن را بلند كرد . خيلي سنگين بود . تا به لب استخر برسد ، زوارش در رفت ! پيرمرد پشت سرش با دو لگن خالي ، در دست ، مي آمد . « چيه قدرت ؟ جون نداري چرا؟! »

قدرت به ياد آورد كه ديشب ، سحر ، او و عيالش تنها دو سيب زميني پخته با يك تكه نان خورده بودند !

« مرغها رو كه پاك مي كني ، آشغالها شو مي ريزي تو اين لگن ، رون و سينه ها شو تو اين لگن ، پاچه و بالش هم توي همين لگن . فهميدي؟ قاتي پاتي نكني ها ؟! » . . .

صداي قرآن خواندن حاج آقا به گوش قدرت هم مي رسيد . صداي خوشي داشت پيرمرد . بي خود نبود كه در مسجد ، هر سال ، جوشن كبير مي خواند . ...

يك جزء قرآن را كه خواند ، قدرت همچنان مشغول پاك كردن مرغها بود .

« قدرت فس فس نكن ! ! » . حاج آقا از پشت در نيمه باز اتاق ، كه به تراس حياط باز مي شد ، فرياد زد . سپس به آشپزخانه رفت تا سري به كارگر هاي ديگر بزند . چون حاج خانم به دو كلفت هميشگي هم گفته بود بيايند و كارها را رديف كنند و سفره را بچينند .

قدرت فريادهاي ضعيف و دور پيرمرد را از درون خانه مي شنيد . فهميد كه بايد حاج آقا هنوز در آشپزخانه باشد .

قدرت مردد بود !!

تقريبا چهار پنج ماهي مي شد كه بچه هايش مرغ نخورده بودند . همان دخترهاي كوچكش ؛ كه يكي شان آن روز از سوء تغذيه از حال رفته بود ! خوب مي دانست كه آنها نياز به غذاي مناسب دارند . تا كي نان و سيب زميني! حتي نمي توانست هفته اي ، يك وعده برنج بپزد . ...

قدرت مردد بود !!

دوباره مشغول پاك كردن مرغها شد . فكر كرد شايد حاج آقا از افطاري اش به او مقداري بدهد . مثلا دو سه وعده مرغ بدهد بگويد : « قدرت ، بگير ببر براي زن و بچه ات ». ... ولي او پيرمرد را بهتر مي شناخت ، پس آن احتمال بعيد را رد كرد . ...

چشمانش برقي زد . عزمش را جزم كرده بود . يك پلاستيك سياه از جيب شلوار رنگ و رو رفته اش بيرون آورد و چنگ زد و چند تكه سينه و ران مرغ داخل آن ريخت . در آنرا گره كرد و پاي درخت مجاور گذاشت . غافل از آنكه پيرمرد ، از پشت پنجره ي اتاق ، وي را نظاره گر بود .

« قدرت !! » حاج آقا فرياد زد ... قدرت به خود لرزيد ... روي برگرداند .

« بيا تو آشپزخونه ديگ برنج رو بذار رو اجاق . بدو كار داريم ...» قدرت نفس راحتي كشيد . پاك كردن مرغها تمام شده بود . سريع بلند شد و داخل رفت . تا قدرت ديگ برنج را جابجا كند ، پيرمرد به حياط آمد . پلاستيك سياه را برداشت و آنرا باز كرد . سر برگرداند تا مطمئن شود قدرت در حياط نيست . پس با چالاكي فراوان ، محتوي آنرا در لگن مربوطه خالي كرد . دوباره سر برگرداند و پشت سرش را نگاه كرد . كسي نبود . بيلچه اي ، كه در نزديكي اش در پاي يك بوته ي گل قرار داشت ، را برداشت و در لگن حاوي آشغالهاي مرغ كرد . بيلچه پر شد . امحاء و احشاء مرغ به همراه مقداري خونابه ، بيلچه را لبريز كرده بودند . آنرا در نايلون خالي كرد و دوباره در لگن فرو كرد و اين كار را تكرار كرد تا نايلون پر شد . در آنرا گره كرد و كنار درخت انداخت . سري تكان داده ، دوباره به اندروني بازگشت . قدرت همچنان با ديگ برنج ور مي رفت . يك ديگ بزرگ چهل پنجاه كيلويي . با هزار زحمت توانست ديگ را روي گاز پلوپز قرار دهد ... سپس به سرعت به حياط بازگشت و پلاستيك سياه ، كه كنار درخت گذاشته بود ، را برداشت و نزديك در خروجي ، پشت بوته اي از شمشاد ، پنهانش كرد .

...

هنوز يك ساعت به افطار مانده بود . مهمانها كم كم مي آمدند . اكثرا از كسبه ي بازار زرگرها بودند كه تا دكانشان را قفل بزنند و قدم زنان بسوي خانه ي حاج آقا بيايند ، ۱۰ دقيقه اي بيشتر نمي كشد . لذا زودتر مي رسيدند . ولي ديگر مدعوين حتما ديرتر مي رسيدند .

قدرت كه داشت گلها و درختهاي باغچه را آب پاشي مي كرد ، حاج آقا را ديد كه كت شلواري شيك پوشيده و عرقچين سفيد حج اش را روي تپه ي سرش گذاشته ، از مهمانها استقبال مي كند . قدرت شير را بست و شلنگ را جمع كرد . پيرمرد به سمت او آمد . « حاج آقا اجازه مي ديد؟ » خستگي در صداي قدرت ، با اندام وارفته اش ، هارموني داشت . « برو ، خسته نباشي . بيا بگير . اينم دستمزدت .» حاج آقا سه اسكناس هزار توماني را كه از جيبش در آورده بود ، به قدرت داد . « حاج آقا دفعه ي پيش ... » . « دفعه ي پيش . نه اين دفعه . خيلي فس و فس كردي . بگير از سرتم زياده ! » . قدرت پول را گرفت . حتما مرغها را هم با آن جمع زده بود . چون ديگر چانه نزد . « ديگه كي بيام ؟ براي تميز كردن استخر؟ » . « فعلا نمي خواد ديگه بياي . يه افغاني مي گيرم تيز كار كنه . برو . برو ديگه افطاره » . پيرمرد اين را گفت و روي برگرداند تا به مهمانهايش بپيوندد .

قدرت در را باز كرد . به تندي پلاستيك سياه را از پشت شمشادها برداشت و خارج شد . خوشحال بود . تصاوير خيالي مرغ سرخ شده در سفره ي افطار و چهره ي خندان عيال و شادي دخترانش در ذهن او نقش بست . مي دانست اين خيال به زودي به واقعيتي ملموس بدل خواهد شد . پس به سرعت به راه افتاد تا زودتر به خانه برسد .

پيرمرد در را باز كرد . در حالي كه دستش را ، كه يك تسبيح لاي آن گير كرده بود ، به ريش سفيد انبوهش مي كشيد ، قدرت را در ته كوچه نظاره گر بود كه سخت مي دويد !





مهدي شادكار

۱ آذر ۱۳۸۲ خورشيدي

گوهردشت
Read more »