انار



انار

آسایشگاه سالمندان ، صبح:

( یک تخت گوشه ی اتاق ، و پیرزنی فرتوت ، تاق باز روی آن ، که به سختی نفس می کشد. و پسری شش هفت ساله با یک اسباب بازی کنار تخت بازی می کند )

پیرزن ( به سختی ) : بچه جان ، یه دقه بیا اینجا کارت دارم. ( سرفه ) من که غیر از تو کسی رو ندارم. بیا ننه ( سرفه )

( کودک همچنان بی تفاوت )

پیرزن ( نالان ) : من از بابا ننه ی تو دلخوری ندارم. بذار هر جور راحتن زندگی کنن. من پیر، دست و پا گیر ، مزاحم شون بودم. باز خدا رو شکر که تو رو ماهی یه دفعه می یارن ببینمت. ولی خودشون چرا زود رفتن ؟ نمی خوان منو زیاد ببینن ؟

( پیرزن گریه می کند. کودک، اسباب بازی را رها می کند و ایستاده به پیرزن زل می زند. سپس به سوی پیرزن دویده و وی را در آغوش می گیرد )

آسایشگاه سالمندان ، عصر:

( پیرزن همچنان روی تخت. کودک، قلمی در دست دارد و هر از چندگاهی کاغذی را خط خطی می کند و گاه به بیرون از پنجره می نگرد )

پیرزن : خوب ، نوشتی ؟

( کودک سر تکان می دهد )

پیرزن : بنویس اون ترمه ی زری دوزی یزدی هم مال خواهرت ثریا. هر وقت عروسی کرد بهش بدن. نوشتی ؟ خوب بارک الله. اون قرآن خطی بابا بزرگ خدابیامرزتم مال ناصر. قربون نماز خوندنش برم من ( سرفه ) نوشتی ؟ خوب فقط موندی تو ! قربونت برم که داری وصیت نامه ام رو می نویسی. آخه من که به کس دیگه اطمینون ندارم که.

( کودک بی توجه به پیرزن، از پنجره به بیرون می نگرد )

پیرزن : یادته چقدر از عصا و عینک و کلاه شاپوی بابابزرگت خوشت می اومد ؟ اونا رو هم بنویس برای خودت. مال مال خودت. تازه درخت انار خونمون یادته ؟ هر وقت می اومدی برات انار می چیدم پاره می کردم می خوردی ؟ مثل انارهای درخت های اینجا.

( پیرزن به بیرون از پنجره می نگرد. در محوطه ی آسایشگاه، چندین درخت انار هست و میوه هایش از آن آویزان )

پیرزن : از انارهای اینجا خوردی ؟ ( کودک با سر نفی می کند )

پیرزن : الهی فدات شم. قدت نرسید بهشون ؟ عوضش من یه دونه دارم. بیا بگیر.

( پیرزن دست زیر بالش می کند و اناری به کودک می دهد. کودک صورت پیرزن را ماچ می کند ، و انار را می گیرد )

آسایشگاه سالمندان ، شب :

( دو مرد جسد پیرزن را روی برانکار می گذارند و از اتاق خارج می شوند )

در محوطه ی آسایشگاه یک آمبولانس قرار دارد که کارکنان آسایشگاه آنرا احاطه کرده اند. هنگامی که می خواهند جسد را در آمبولانس قرار دهند، یکی از پرستاران متوجه کاغذی مچاله شده در دست پیرزن می شود. آنرا به سختی از پنجه ی بسته ی او بیرون می کشد. جسد در آمبولانس قرار می گیرد و آمبولانس به راه می افتد. ولی پیش از آنکه خیلی دور شود، پرستار می تواند در نور کم چراغ های آمبولانس ، جمله ای کوتاه را درمیان کاغذ مچاله و خط خطی شده ، ببیند ...

" مامان انار دارد "

مهدی شادکار

دی ۱۳۸۱

وقایع اتفاقیه ( روزنامه ی دانشجویی دانشکده فنی دانشگاه تهران / شماره ی ؟؟؟ )

0 نظرات:

ارسال یک نظر