پسرم، عیدت مبارک

۱
پرده را کنار می زند و از گوشه ی پنجره به خیابان نگاهی می اندازد. برف ریزی می بارد.
- انگار نه انگار شب عیده !‌ ولی خوب برفش جوندار نیست. تا غروب بند میاد. ننه سرما داره دامنش رو می تکونه که بره ...
- حالا چون برف میاد نمی خوای با ما بیای شمال؟ مامانی؟
- نه ننه جون. می خوام برم بهشت زهرا پیش بابابزرگت. سال تحویل اونجا باشم. 
پرده را روی پنجره می کشد، و به قابی بر دیوار خیره می شود. 
- از وقتی رفته، خیلی تنها شدم پسر جان. 
پسر، چیدمان سفره ی هفت سین روی یک عسلی پوشیده شده با ترمه را نیما کاره رها می کند و به قاب عکس پدربزرگش روی دیوار خیره می شود. دوباره رو به مادربزرگش می کند. 
- مامانی، با ما بیا بریم سفر دیگه.
- نه عزیزم. نمی تونم. قول دادم. این یک سال تحویل رو بذارین من تنها باشم. کار به کارم نداشته باشید. بعدش که برگشتید، میام خونتون. یا تو بیا چند روز پیشم بمون. 
تلفن زنگ می زند. تلفن را پاسخ می دهد.پسر، از پشت تلفن، صدای ریزی می شنود. 
- مامانمه؟ 
سرش را به علامت تصدیق تکان می دهد.
- نه عزیزم. نه دختر گلم. ... به علی محمد هم گفتم. ... نمی تونم ... کدوم مسخره بازی؟ استغفرالله! ... خیلی خوب! نمی خواد انقدر اصرار کنی. سال تحویل رو بذارین برای خودم باشم. ... باشه. بیا، علی محمد آماده هستش. ... آره. خیلی هم قشنگ چیده پسرم. ... باشه، بیاین من یک چایی بار می ذارم با قطاب، بخورین بعد برین. ... »

۲
روی عسلی کوچکی ترمه می اندازد. آینه و قرآنی را از تاقچه بر می دارد و روی عسلی می گذارد. 
- میرزا قاسم؟ تموم شد؟ یا من بیام؟ 
میرزا قاسم با سینی ای پر از کاسه های کوچک هفت سین می آید. 
- ردیف شد. بفرما. دیگه چی می خوای؟ 
با دقت به چیدمان سفره ی هفت سین مشغول می شود. میرزا قاسم می رود و با سینی ای چای باز می گردد.
- بیا خانوم، بیا چایی بخوریم بعد درستش می کنیم. 
میرزا قاسم کنارش می نشیند. یک استکان چای برای خودش بر می دارد. استکان دیگر را برای او بر می دارد. اما او بی توجه است. عکسی در دست دارد و آنرا روی عسلی می کذارد. بعد دوباره مردد می شود و آنرا بر می دارد و به سینه می چسباند. میرزا قاسم چای را به سویش می گیرد. به میرزا قاسم نگاه می کند، و صورتش پر از اشک است. هق هق امانش نمی دهد. دایم می گوید «علی محمدم ... خدایا. بچه ام ... ». 
- لا اله الا الله. 
میرزا قاسم چای را روی میز می گذارد. 
- چرا نیومد میرزا قاسم؟ چرا؟ چرا خدا با ما اینکارو می کنه؟‌ 
- دیگه نمی یاد خانوم. چون جاش بهتره الان. باز شروع نکن. گریه زاری راه ننداز. الان دخترت با شوهرش میان اینجا. این چه قیافه ای یه؟ جلو دوماد آبرو ریزی نکن خانوم. 
او عکس را می بوسد. 
- دیگر نمی توانم. میرزا قاسم، پاشو امسال هم مثل سه سال پیش بریم مناطق عملیاتی ... همونجا که رفیقاش گفتن شهید شده. 
- لا اله الا الله ! حالا فکر می کنی علی محمد اونجاس؟ تو بر و بیابون؟ اونجا ها رو همش رو زیر خاک ها رو گشتن هرچی شهید بوده آوردن.
- پس چرا علی محمد من نیومد؟ 
دوباره هق هق گریه، سخن گفتنش را سخت می کند.
- چقدر نشستم منتظر بودم با اسیرا بیاد. نیومد. ... نکنه همون جا مونده زن گرفته؟‌
- لا اله الا الله! چرا خزعبل میگی زن! 
او عکس را دوباره به سینه اش می فشارد و همچنان می گرید. 
- خانوم، با اسرا نیامده یعنی شهید شده. از اول هم همرزماش گفته بودن شهید شده. شما الکی امیدوار بودی. مگه عباس نگفت سنگرشون رو زدن،‌ حتما شهید شده؟‌ 
- نه نگفت ! 
- آره! به شما نگفت. به من گفت من به شما گفتم. نگفتم؟ 
- نه، نگفتی ! 
- مگه سیروس گلکار نگفت احتمال میدم شهید شده باشه. انقدر مطمئن بود که گفت می خواسته بره فقط پلاک علی محمد رو بیاره، اما عراقی ها خمپاره می زدن اینا مجبور شدن عقب نشینی کنن.  مگه نگفت؟
- نه نگفت! 
- لا اله الا الله! خوب اگه اسیر شده بود می آمد دیگه. یازده سال پیش! خانم، یازده سال پیش! یازده سال!
میرزا قاسم هم گریه می کند. دستانش می لرزد.
- مناطق عملیاتی هم رفتیم، بازم دلت راضی نشد که. 
- اگه علی محمد اونجا بود می فهمیدم. نبود اخه. شاید یک منطقه دیگه بوده.
- ای بابا. ای بابا. خانوم. ... 
پیرمرد هیچ نمی گوید. بغض امانش نمی دهد. 
- پسرجان، این چه بازی قایم باشکی یه که با ما می کنی! 
او همچنان عکس علی محمد را در دست دارد.
- کاش جنازه اش آمده بود، لااقل می رفتیم سر خاکش ... سال تحویل براش سبزه می بردیم.
میرزا قاسم با خودش زمزمه می کند. زمزمه هایش دیگر شنیده نمی شود. میرزا قاسم یک دفعه بلند می شود. می رود از جالباسی پشت در، کت اش را بر می دارد. 
- خانوم پاشو حاضر شو. ببرمت یه جایی.
- کجا ؟ 
- می خوام سال تحویل ببرمت پیش علی محمد. بجنب خانم. یک زنگی هم به مریم بزن، تا از خانه نیامدن بیرون، بگو سال تحویل نیستیم. بگو سه چهار ساعت بعد از سال تحویل بیان. من میرم تاکسی بگیرم. تلفن بزن بگو نیان. 
تا به خودش بجنبد، میرزا قاسم عصا و کلاهش را هم برداشته و از در بیرون رفته است. جدیت میرزا قاسم، برایش دلگرمی بود. عکس علی محمد را روی میز کنار سفره هفت سین می گذارد، اشک هایش را با دست پاک می کند و تلفن را برمی دارد.

۳
صدای بوق می شنود. پرده را کنار می زند. تاکسی تلفنی را می بیند. سبزه ای را که پیشتر در بقچه ای بسته بندی کرده، برمی دارد و از در خارج می شود. 
در عقب تاکسی را باز می کند و سوار می شود.
- سلام مادر. سال نو مبارک.
- سلام. احوال شما. سال نو شما هم مبارک. خوبی پسرم؟
- بله. خدا رو شکر. بازم مثل همیشه، شما، آخرین مشتری و اولین مشتری سال من هستین. ولی خوبه امسال سال تحویل ساعت ۹ صبح هستش و می تونین سر سال تحویل بهشت زهرا باشین. 
- بله مادرجان. امسال خوبه. خوشحالم. پس شما من رو پیاده کردی، سریع برگرد که سال تحویل پیش خونواده ات باشی. من خودم یواش یواش با مترویی چیزی برمی گردم. امسال نمی خواد بیای دنبالم.
- هر جور راحتین. به هر حال اگه خواستین برگردین، زنگ بزنین به آژانس، اونا هم زنگ می زنن به من. من امروز کلا کار نمی کنم. فقط برا شما آمدم.
- خیر ببینی پسرم ...

۴
بر سر مزاری نشسته است. روی آن نوشته : میرزا قاسم. قرآن را می بندد و در کیف اش می گذارد. آن طرف تر تاکسی منتظر ایستاده است. 
- خوب میرزا قاسم. نمی دونم شماها هم سال نو میگیرین یا نه. حتما با علی محمد هستی و باهم به من می خندین. باشه. حالا امسال نشد سال دیگه، نشد سال دیگش، منم میام پیش تون. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. البته فعلا هفت ساله که دیگه نیستی باهم بیایم بهشت زهرا. تنهایی میام. تنهام گذاشتی دیگه. ... این سبزه هم مال علی محمد و همرزماش هستش. بیخود اینجوری نیگا نکن! برای تو نمی ذارمش.
یک گوشه ی نگاهی به تاکسی می اندازد. دوباره رو به سنگ مزار می کند.
- این بنده خدا هم باید بره سال تحویل پیش خونوادش. پاشم زودتر برم که توی دلش به من بد و بیراه نگه. خوب، میرزا قاسم، عیدت مبارک. خدانگهدار.
بلند می شود، گره روسری اش را محکم می کند. بقچه ی سبزه را بر می دارد و به سمت تاکسی می رود. 
- ببخشید مادر جان معطلت کردم. از اینجا تا قطعه ۴۴ راه زیاده. وگرنه پیاده می رفتم. دیگه مثل قدیما قدرت ندارم. پام یاری نمی کنه.
- بفرما مادر جان. نه بابا این حرفا چیه. 
- پیر شی الاهی مادر. 

۵
کنار قطعه ۴۴ پیاده می شود. از راننده خداحافظی می کند و به سوی گلزار شهدای گمنام می رود تا سال تحویل را مانند سالهای گذشته، در کنار آنان باشد.

تقدیم به همه ی شهیدان گمنام ایران زمین
مهدی شادکار
۲۹ اسفند ۱۳۹۰
پاریس


قطعه ۴۴ (شهدای گمنام) بهشت زهرای تهران

0 نظرات:

ارسال یک نظر